کتاب‌های کودک من



ونوس کوچولو در شیراز بدنیا آمده بود اما چونکه پدر ونوس یک پزشک بود

برای کمک به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به انها کمک کند.

از زمانی که ونوس کوچک بود انها همیشه زمستانها در جنوب کشور بودند و در انجا زندگی می کردند

جنوب کشور همیشه هوا آفتابی است و هیچ وقت باران و برف نمی بارد.

در زمستان که هوای همه جای کشور سرد می شد

تازه هوای بعضی از قسمتهای جنوب کشور خوب و قابل تحمل می شد.

تابستان گذشته، وقتی ونوس پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران آمدند

در آنجا به منزل عمویشان رفتند و تصمیم گرفتند چند ماهی مهمان انها باشند.

 بعد از چند روز تصمیم گرفتند  با ماشین عمو همگی به شمال بروند.

آنها همگی به شمال رفتند و چون دختر عموی ونوس، هم سن او بود

ونوس یک هم بازی داشت خیلی به آنها خوش می گذشت.

 با هم در کنار رودخانه سنگ جمع می کردند و بازی می کردند

در کنار ساحل خانه های شنی می ساختند

شنا می کردند و از مسافرتشان لذت می بردند.

یک روز غروب هنگامی که از جنگل بر می گشتند

هوا ابری شد و باران بارید

چون هوای شمال همیشه غیرقابل پیش بینی است و

حتی وسط تابستان هم باران می بارد

عموی ونوس که در حال رانندگی بود

برای اینکه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاک کن ماشین را روشن کرد.

همه در ماشین مشغول گفتگو بودند

که یکدفعه ونوس از مادرش پرسید : مادر اون چیه ؟

مادرش گفت : چی ؟

ونوس با دستهایش به شیشه جلوی ماشین اشاره کرد

و با تعجب پرسید : اونی که جلوی شیشه ماشین تکان می خورد

یکدفعه توجه همه به شیشه پاک کن ماشین جلب شد

و همه از این سوال ونوس خنده اشان گرفت.

مادر ونوس با لبخند گفت: خنده نداره ، خوب دختر من تا حالا برف پاک کن ندیده .

آخه در بندر عباس تا حالا باران نباریده و ما هیچوقت از برف پاک کن ماشین استفاده نمی کنیم 

آن روز همه چیز برای ونوس خیلی جالب بود .

خیس شدن زیر باران

جاری شدن آب باران در خیابان

صدای چیک چیک باران که روی سقف سفالی  می خورد

چترهای رنگانگی که مردم در دستشان داشتند.

ونوس هم خیلی دلش می خواست یکی از این چترهای قشنگ داشته باشد

و از مادرش خواهش کرد تا یک چتر برای او بخرد.

مامان ونوس یک چتر قشنگ صورتی ای سفید برای او خرید.

مسافرت تمام شد و آنها به شهرشان برگشتند

وقتی ونوس چترش را از چمدان در آورد،

به مامانش گفت : آخه اگه اینجا باران نباره من کی چترم را استفاده کنم؟

مادرش گفت : عزیزم تو اینجا هم می توانی چترت را استفاده کنی

چون آفتاب این جا خیلی شدید است

اگر تو از چتر استفاده کنی ، آفتاب تو را کمتر اذیت می کند

فردای آنروز ونوس با چتر قشنگش در خیابانهای آفتابی بندرعباس قدم می زد

و همه از  دیدن این دختر کوچولوی خوشگل با چترش قشنگش لذت می بردند.

 

در این مطلب معرفی کتاب های ۸ جلدی رامونا برای کودکان دبستانی را مشاهده خواهید کرد.

مجموعه ۸ جلدی کتاب های رامونا

  • رامونا و بیزوس
  • رامونای آتیش پاره
  • رامونای شجاع
  • رامونا و پدرش
  • رامونا و مادرش
  • رامونای هشت ساله
  • رامونا همیشه راموناست
  • دنیای رامونا

رامونا دختربچه ی کوچکی است که در مجموعه ی این کتاب ها از ۴ سالگی تا کلاس چهارم را طی میکند. رامونا دختربچه ی شیطانی است که داستان هایی که برایش اتفاق می افتد شبیه کودکی های همه ی ماست و همین ویژگی است که او را به شخصیتی عمیقا دوست داشتنی تبدیل میکند. محوریت این مجموعه کتاب ها ارتباط کودک با خانواده و همبستگی اعضای خانواده میباشد. رامونا با پدر، مادر و خواهر بزرگترش بئاتریس زندگی میکند و در ارتباط با هرکدام ار اعضای خانواده اش داستان ها و چالش های بخصوصی دارد.

 

این کتاب نوشته بورلی کلی یری است و با ترجمه ی پروین علی پور در بازار موجود است. هرکدام از مجموعه کتاب های رامونا را میتوان بطور مستقل خواند. رامونا کودکی کنجکاو، بامحبت، پرانرژی و مستقل است که با وجود شیطنت ها و گاها خرابکاری هایش ، بسیار دوست داشتنی است و خانواده اش او را بسیار دوست دارند. هرکدام از کتاب ها روایتگر روزهای معمولی و کاملا آشنا برای کودکان و خانواده ها هستند که با کلام شیرین و طناز کلی یری شدیدا خواننده را جذب میکنند.

معرفی کتاب"رامونا و بیزوس":

در کتاب "رامونا و بیزوس" داستان ارتباط و دوستی رامونا ش بئاتریس را خواهیم خواند. در این کتاب رامونا ۴ ساله است و خواهرش بئاتریس، که او را بیزوس صدا میزنند، ۹ ساله است. رامونا دختر وروجکی است که خیلی سربه سر خواهرش میگذارد و اغلب اوقات حرص او را درمی آورد، با اینحال آنها همدیگر را خیلی دوست دارند. بئاتریس قرار است جشن تولد ۹ سالگی اش را برگذار کند ولی رامونا روی دنده ی لج افتاده و میخواهد جشن اش را به هم بریزد.

معرفی کتاب "رامونای آتیش پاره":

کتاب بعدی از این مجموعه کتاب "رامونای آتیش پاره" نام دارد. در این کتاب رامونا کوچولو قرار است برای اولین بار به مدرسه برود. او خیلی هیجان زده است که بلاخره میتواند مثل خواهرش به مدرسه برود و سواد یاد بگیرد. روزهای اول مدرسه بسیار هیجان انگیز هستند. همکلاسی هایش، معلم خوشگل و مهربانش که از او خیلی تعریف میکند. اما شیطنت های رامونا باعث میشوند به دردسر بیفتد و بعد از مدتی خیال کند دیگر معلمش او را دوست ندارد. مادرش متوجه ناراحتی او میشود و از او دلیل ناراحتی اش را میپرسد.

معرفی کتاب "رامونای شجاع":

کتاب "رامونای شجاع"  که ادامه ی کتاب "رامونای وروجک" محسوب میشود، همچنان ماجرای سازگار شدن رامونا با محیط مدرسه را روایت میکند.  رامونا احساس میکند اوضاع خوبی در مدرسه ندارد، چون همشاگردی اش چغلی او را کرده، معلمش همه ی حرفایش را نمیفهمد و تازه در راه مدرسه هم سگی هست که او را دنبال میکند. اوضاع وقتی بحرانی تر میشود که یک روز رامونا مجبور میشود با ظاهری آشفته و یک لنگه کفش وارد کلاس بشود.

معرفی کتاب "رامونا و پدرش":

عنوان کتاب چهارم "رامونا و پدرش" است. در این کتاب داستان رابطه ی زیبای این دخترکوچولو با پدرش را میخوانیم. پدر رامونا به تازگی کارش را از دست داده است و به همین دلیل آنها باید بیشتر مراقب خرج هایشان باشند. مادر رامونا مجبور است بیشتر سرکار برود، با اینحال شرایط هرروز سخت تر میشود و رامونا و خواهرش نگرانند که نکند اوضاع دیگر هیچوقت مثل سابق نشود. رامونا تصمیم میگیرد هرطور شده به پدرش کمک کند.

معرفی کتاب "رامونا و مادرش":

کتاب پنجم هم با عنوان "رامونا و مادرش" به ارتباط رامونا ش میپردازد. در این کتاب در  خانه ی رامونا مهمانی برگزار میشود و رامونا که میخواهد مثل یک دختر بزرگ رفتار کند، باز هم به دردسر می افتد و مادرش سعی میکند به او کمک کند.

معرفی کتاب "رامونای هشت ساله":

کتاب "رامونای هشت ساله" داستان یکسال بزرگتر شدن و به کلاس سوم رفتن راموناست. حالا بیزوس به دبیرستان میرود و امسال رامونا باید تنهایی به مدرسه برود و از این بابت کلی هیجان زده است. تازه علاوه بر این، او و دوستانش امسال بزرگترین بچه های مدرسه هستند و رامونا خوشحال است که امسال هرکاری دلش بخواهد میتواند بکند. البته بعد از مدتی در سرویس مدرسه با چالش هایی روبرو میشد. از جمله پسری که پاک کن مورد علاقه اش را از او میگیرد.

معرفی کتاب"رامونا همیشه راموناست":

کتاب هفتم کتاب "رامونا همیشه راموناست" است. در این کتاب رامونا بخاطر درس های کلاس سوم سرش شلوغ شده است و علاوه بر این درگیر رازی است که بنظرش می آید مادرش از او مخفی میکند.

معرفی کتاب "دنیای رامونا":

کتاب آخر کتاب "دنیای رامونا" است. در این کتاب رامونا به کلاس چهارم میرود و تازه صاحب یک خواهر کوچولو شده است. طبق معمول اتفاق هایی برای او رخ میدهد و با دردسرهایی تازه روبرو میشود، چون او همیشه یک ورجک است.

 

لیست کتاب های رولد دال که در این مطلب می خوانید:

۹ کتاب کودک از رولد دال

  • جیمز و هلوی غول پیکر
  • آقای روباه شگفت انگیز
  • ماتیلدا
  • غول بزرگ مهربان
  • انگشت جادویی
  • چارلی و کارخانه ی شکلات سازی
  • چارلی و آسانسور شیشه ای
  • دنی، قهرمان جهان
  • تشپ کال

    داستان های کوتاه و رمان های کودک "رولد دال"

    رولد دال یکی از معروفترین نویسندگان کتاب کودک است و کتاب های او سال های زیادی در لیست پرفروشترین کتاب های کودکان بوده اند. تا جاییکه در خیلی از مطالب مربوط به کتابخوانی کودک اشاره شده که کتاب های رولد دال جزو کتاب هایی هستند که باید حتما در زمان کودکی خوانده شوند. از بسیاری از کتاب های این نویسنده فیلم ساخته شده است.  او نویسنده ای بسیار چیره دست است و با دنیای کودکان به خوبی آشناست، ذهنیات و تخیلات کودکان را به خوبی میشناسد و جذابیت رمز و رازآلود کتاب هایش و کلام طنزآلود و دوست داشتنی اش همیشه برای کودکان لحظاتی به یاد ماندنی را ایجاد میکند.

    قهرمان های کتاب او اکثرا کودکانی جسور و شجاع هستند که در سلسله اتفاقاتی هیجان انگیز بر بدی ها پیروز میشوند. سوژه های داستان های او گاها موضوعاتی بسیار ساده و روزمره مثل داستان کوتاه "تشپ کال" و گاه داستان هایی تخیلی و پر از اتفاقات عجیب و غریب مثل "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی" یا "جادوگرها" هستند. کتاب های رولد دال خلاقیت و قوه ی تخیل کودکان را به چالش میکشد و تقویت میکند. او از طریق داستان های سرگرم کننده و کلام طنزآمیزش آنها را با مفاهیم برجسته ای چون برابری، نوع دوستی، طبیعت دوستی، جسارت و شجاعت و. آشنا میکند.

    کتاب های رولد دال به قدری جذاب و دوست داشتنی هستند که بزرگسالان هم بسیار از آنها استقبال میکنند. بنابراین اگر به فکر خواندن کتاب همراه با کودکتان هستید و میخواهید ساعاتی خوش باهم بگذرانید حتما از کتاب های رولد دال استفاده کنید. تجربه ی دنیای قشنگ و هیجان انگیز و گیرای کتاب های رولد دال، تجربه ای است که شما اصلا نمیخواهید از کودکانتان دریغ کنید.

    انتخاب کتاب های او برای علاقمند کردن کودکان به مطالعه و دنیای کتاب ها، انتخابی فوق العاده خواهد بود. رولد دال از آن دسته نویسنده هایی است که به داستان های پندآموز علاقه ای ندارد، او ترجیح میدهد از طریق یک داستان سرگرم کننده لحظات خوبی را برای خواننده ایجاد کند و به وسیله ی آموزش غیرمستقیم مفاهیم و نکات را در ذهن کودک جا بیندازد. کتاب های رولد دال در دسته بندی سنی خاصی قرار نمیگیرد، از کودکان پنج، شش ساله تا نوجوانان و حتی بزرگسالان بدون شک از خواندن کتاب های او لذت خواهند برد. بنابراین اگر کودک شما در رده ی سنی ۵ تا ۷ سال قرار دارد میتوانید داستان های کوتاهتر رولد دال را انتخاب کنید و برایش بخوانید. با کودکان ۸ تا ۱۰ ساله ی خود در خواندن کتاب های رولد دال همراهی کنید، و برای سنین بالاتر میتوانید دربعضی اوقات خواندن را به عهده ی خود کودک بگذارید تا از غرق شدن در فضای کودکانه و جذاب کتاب های رولد دال لذت ببرد.

     

    معرفی کتاب کودک "جیمز و هلوی غول پیکر" از رولد دال

    داستان پسر کوچولوی چهار ساله ای به نام جیمز که بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی خوبش دستخوش تغییر میشود و مجبور میشود با عمه هایش که اورا اذیت میکنند زندگی کند. چندسال بعد موقعی که در جنگل درحال شکستن هیزم است غریبه ای به او کیسه ی کوچکی میدهد و ادعا میکند که جیمز میتواند با محتویات آن کیسه معجونی بسازد و به ثروت و خوشبختی و زندگی فوق العاده ای برسد، اما از بدشانسی کیسه از دست جیمز می افتد و روز بعد همانجا یک درخت هلو سبز میشود و هلوی بسیار بزرگی از آن درمی آید. عمه ها تصمیم میگیرند با نمایش هلو، پولی به جیب بزنند اما جیمز یک شب وارد هلو میشود و در داخل هلو دوستانی پیدا میکند. به کمک هزارپا، دوست جدیدش، هلو را از شاخه جدا میکنند و از طریق اقیانوس اطلس راهی نیویورک میشوند و با ماجراهای عجیب و جالبی روبرو میشوند. این کتاب برای کودکان با رده ی سنی پایین انتخاب مناسبی است. کمپانی والت دیزنی از روی این کتاب فیلمی به همین نام و به کارگردانی هنری سلیک (henry selick) ساخته است.

     

    معرفی کتاب کودک "آقای روباه شگفت انگیز" از رولد دال

    داستان خانواده ی روباهی است که در نزدیکی یک ده زندگی میکنند. آقای روباه گاه و بیگاه برای تامین غذای خانواده اش از سه مزرعه دار به نام های بوگیس، بونس و بین که آدم های بدی هستند غذا مید. این سه مزرعه دار همه کاری میکنند تا آقای روباه را به دام بیندازند اما موفق نمیشوند، تا اینکه شبی آقای روباه و خانواده اش را در لانه شان حبس میکنند، اما آقای روباه و خانواده اش به همراهی خانواده ی گورکن نقشه های جالبی در سر دارند. اخیرا از روی این کتاب رولد دال، انیمیشن سینمایی با همین نام به کارگردانی "وس اندرسن" (Wes anderson) ساخته شده است. این کتاب برای کودکان دبستانی و یا بالاتر انتخاب مناسبی است.

     

    معرفی کتاب کودک "ماتیلدا" از رولد دال

    این کتاب یکی از پرطرفدارترین کتاب های رولد دال است. "ماتیلدا" داستان دخترکوچولویی به همین نام است که بسیار باهوش و زرنگ است، اما برخلاف خودش خانواده ای بسیار بی توجه و نامهربان دارد که اصلا هوش و ذکاوت او را درک نمیکنند و او را دختری ابله میدانند. بعد از رفتن به دبستان خانوم معلمش متوجه هوش سرشار او و ویژگی منحصر به فردش میشود و باهم حسابی دوست میشوند، معملش به او کمک میکند تا قدرت عجیب و خارق العاده ای را که دارد بشناسد و از آن استفاده کند و با آن قدرت مدیر بدجنس مدرسه را فراری میدهد و خانواده اش را حسابی ادب میکند. خواندن این کتاب برای دخترکوچولوها بسیار جذاب خواهد بود و به آنها یاد میدهد که هرچقدر شرایط اطراف سخت باشد و هرچقدر اطرافیان آنها را به معمولی بودن یا حتی خنگ! بودن مجبور کنند، میتوانند با تکیه بر قدرت خودشان از پس مشکلات بربیایند.

     

    معرفی کتاب کودک "غول بزرگ مهربان" از رولد دال

    این کتاب داستان آشنایی صوفی کوچولو، دختری که در یتیم خانه زندگی میکند، با غول بزرگی است که برخلاف بقیه ی غول ها آدم نمیخورد، او قلبی مهربان و طبعی لطیف دارد و خود را به خوردن خیار بجای آدم ها عادت داده است. غول بزرگ مهربان (غ.ب.م) که زبان آدم ها را خیلی بامزه صحبت میکند، صوفی را با خود به محل زندگی همه ی غول ها میبرد و آنجا اتفاقات جالبی برایشان می افتد. آنها با کمک هم تصمیم میگیرند جلوی بقیه ی غول ها که قصد خوردن  تمام کودکان انگلستان را دارند، را بگیرند. این داستان به قلم جذاب و بامزه ی رولد دال بسیار خواندنی و سرگرم کننده و درعین حال آموزنده است. کمپانی سینمایی والت دیزنی به همراهی دریم ورکس و سایرین فیلمی به همین نام و با اقتباس از این کتاب رولد دال و به کارگردانی استیون اسپیلبرگ (Steven Spielberg) ساخته است.

     

    معرفی کتاب کودک "انگشت جادویی" از رولد دال

    کتاب روایتگر داستان دختر هشت ساله ای است که قدرت جادویی عجیبی در انگشتش دارد. هروقت کسی او را عصبانی کند او ناخودآگاه انگشتش را به سمت او میگیرد و اتفاق های عجیبی رخ میدهد. یک روز که دخترکوچولوی قصه در محوطه ی جلو خانه مشغول بازی است خانواده ی همسایه را میبیند که دارند به منزل برمیگردند و یک آهوی طفلک بی گناه را شکار کرده و به خانه میبرند. دختر کوچولو هرچقدر سعی میکند آنها را متوجه اشتباهشان بکند، خانواده ی همسایه به او توجه نمیکنند، او هم عصبانی میشود و انگشتش را به سمت آنها میگیرد و به انها درسی میدهد تا بفهمند حیوانات هم مثل ما آدم ها حق زندگی دارند و نباید آنها را اذیت کرد. او همه ی آنها را بوسیله ی انگشتش به پرنده تبدیل میکند! و آنها در طول مدتی که پرنده هستند میفهمند که رفتارهای آدم ها میتواند چقدر آزاردهنده باشد. رولد دال با نوشتار طنزآلود و گیرایش این داستان را به زیبایی هرچه تمام تر تعریف میکند.

     

    معرفی کتاب "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی" و "چارلی و آسانسور شیشه ای" از رولد دال

    این کتاب یکی از معروف ترین کتاب های رولد دال است. کتاب داستان پسرکوچولویی به نام چارلی است که در خانواده ای بسیار فقیر و همراه با هردو پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکند.خانواده ی آنها به قدری فقیر است که چارلی فقط سالی یک بار، در روز تولدش میتواند یک بسته شکلات وانکا بخرد. ویلی وانکا صاحب بزرگترین کارخانه ی شکلات سازی دنیاست و انواع و اقسام شکلات های عجیب و غریب را درست میکند. او که تصمیم گرفته است  به پنج بچه شانس بازدید از کارخانه ی عظیم و پر رمز و رازش را بدهد پنج بلیط طلایی را در پنج شکلات قرار میدهد و اعلام میکند هر بچه ای این بلیط طلایی را پیدا کند میتواند از کارخانه ی او بازدید کند و به اندازه ی تمام عمرش شکلات و آبنبات از کارخانه ببرد. چارلی در آستانه ی روز تولدش میخواهد شانسش را برای پیدا کردن بلیط طلایی امتحان کند، آیا موفق میشود؟ کتاب "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی" نقدی است بر فرصت های نابرابر کودکان فقیر و ثروتمند، تربیت های غلط کودکان را به چالش میکشد و البته این نوید را به کودکان میدهد که با تکیه بر قابلیت های خود میتوانند از سد ناعدالتی ها عبور کنند. براساس این کتاب فیلمی با همین نام و به کارگردانی تیم برتون (Tim Burton) و با بازی جانی دپ (Johny Depp) ساخته شده است.

     

    معرفی کتاب "دنی، قهرمان جهان" از رولد دال

    این کتاب ماجرای زندگی پسربچه ای به نام دنی به همراه پدرش است. دنی مادر خود را از دست داده است و عاشق پدرش است. آنها پشت یک پمپ بنزین قدیمی در کنار جاده زندگی میکنندداستان از زبان دنی روایت میشود. پدر دنی ظاهری بسیار جدی و خشن دارد ولی در باطن بسیار ماجراجو و غیرمنتظره است. تا اینکه دنی شبی پی به یک ماجراجویی مخفیانه ی پدرش میبرد، سپس تصمیم میگیرد در تقابل با مرد کارخانه دار مغروری که میخواهد زمین انها را از چنگشان دربیاورد، در این ماجراجویی به پدرش کمک کند. خواندن این کتاب برای پسربچه های دبستانی میتواند فوق العاده هیجان انگیز باشد، همراهی پدران با کودکان در خواندن این کتاب میتواند در تقویت ارتباط آنها تاثیرگذار باشد

    معرفی کتاب "تشپ کال" از رولد دال

    کتاب داستان مرد میانه سالی به نام آقای هوپی است که در یک آپارتمان زندگی میکند. همسایه ی پایینی او خانمی است به نام خانم سیلور که از قضا آقای هوپی عاشقش میشود. اما تمام فکر و ذکر خانم سیلور پیش لاکپشتش است و نگران این است که با همه ی مراقبت هایش چرا لاک پشتش بزرگ نمیشود. غافل ازینکه نژاد لاک پشت او به همان اندازه است. اما آقای هوپی از این موقعیت استفاده میکند و ترفندی پیدا میکند تا دل خانم سیلور را به دست بیاورد.او به خانوم سیلور میگوید میتواند لاک پشتش را بزرگ کند، اما او چه راهی برای اینکار پیدا کرده است؟ ایت کتاب، یک داستان کوتاه و شیرین و طنزآلو است و خواندن اتفاقات بامزه ای که در ان اتفاق میفتد برای کودکان بسیار جذاب خواهد بود. 

     

     

    انتخاب کتاب برای کودکان دبستانی امری حساس و نیازمند تحقیق و آشنایی با روحیات و ادبیات کودکان است. شناخت روحیات کودک خود اولین نکته در انتخاب کتاب کودک است. در سایت رادیو کودک ما تلاش کرده ایم، کتاب برای طیف های مختلف کودکان را دسته بندی شده در اختیارتان قرار دهیم. چکیده ای از کتاب و مفهوم کلی آن در پایان هر معرفی آورده شده است. لیست کتاب هایی که در این مقاله معرفی می شود به شرح زیر است:

    لیست کتاب های مناسب ۷ تا ۱۲ سال

    • پسر نامرئی
    • بلوط سبز
    • آشپزخانه خانم گیلاس
    • به مدرسه دیر رسیدم چون .
    • کنسرت آقای خرس
    • هیس! ما یک نقشه داریم
    • دوست بزرگ
    • المر
    • شنگال

      در این سن کودکان در آستانه ی ورود به مدرسه و سال های اولیه مدرسه به سر میبرند و خواندن کتاب به تقویت مهارت خواندن و نوشتن، آشنایی با الفبا، تجزیه تحلیل و نتیجه گیری، جمله سازی و. بسیار کمک میکند. کودکی که از سنین پایین تر به کتابخوانی عادت کرده است در این سن ها و با آشنایی با الفبا لذت بیشتری از کتابخوانی خواهد برد، و کم کم قادر خواهد بود داستان های طولانی تر و مفاهیم پیچیده تر را بخواند.

      در این سن خواندن داستان هایی که قهرمان آن همسن و سال کودک باشد و بتواند کار مهم و هیجان انگیزی را انجام دهد، بسیار برای کودکان جالب خواهد بود، اما در کنار خواندن داستان های جذاب، خواندن کتاب های غیر داستانی و علمی یا تاریخی میتواند قدرت کتابخوانی کودک را افزایش دهد.

      معرفی کتاب برای کودکان دبستانی ۷ تا ۱۲ ساله:

      پسر نامرئی

       

      این کتاب داستان پسربچه ای خجالتی به نام "برایان" است که به دلیل ساکت و خجالتی بودنش نمیتواند با دیگران ارتباط برقرار کند، درنتیجه دیگران هم او را نمیبینند و به او توجه نمیکنند. معلم مدرسه، مدیر مدرسه و همشاگردی هایش او را نمیبینند و در جمع هایشان راه نمیدهند. برایان پسر با استعدادی است اما به دلیل خجالتی بودن نمیتواند بطور موثر ابراز وجود کند و بنابراین بقیه پی به توانایی ها و استعدادهای او نمیبرند تا وقتیکه شاگرد جدیدی به مدرسه شان می آید و زندگی برایان بعد از آشنایی با او عوض میشود.

      در این سن و سال کودکان خلق و خوی های مختلفی دارند. بعضی کودکان بسیار راحت و صمیمی با افراد ناآشنا برخورد میکنند و میتوانند به راحتی دوست پیدا کنند و در مواقع وم ابراز وجود کنند. اما بعضی دیگر در این توانایی ضعف دارند و نمیتوانند به راحتی در دوستی پیش قدم شوند یا توانایی های خود را به نمایش بگذارند. درمورد این نوع از کودکان لازم است که توانایی ابراز وجود به موقع به آنها آموزش داده شود تا بتوانند در گروه های مختلف همسالان خود وارد شوند و در مدرسه عملکرد مناسبی داشته باشند.

      این کتاب بطور غیرمستقیم در قالب یک داستان مهارت برقراری ارتباط را به کودکان آموزش میدهد.

      بلوط سبز

      این کتاب روایت داستانی برای آشنایی و آشتی کودکان با طبیعت و حیوانات است. ژیوان، که پسر یک شکارچی است  در یک جنگل با سنجاب کوچولویی دوست میشود و آنها هرروز صبح همدیگر را در جنگل میبینند. یک روز سنجاب یک بلوط به ژیوان میدهد و به او میگوید که اگر نصف آن را بخورد تبدیل به سنجاب میشود، و اگر دوباره نصف ان را بخورد تبدیل به انسان میشود. بعد از مدتی سنجاب کوچولو، دوست ژیوان گم میشود. ژیوان تصمیم میگیرد نصف بلوط را بخورد و به دنبال دوستش برود، اما خودش هم شکار میشود و میفهمد که شکارچی سنجاب ها پدر او است. به هر ترتیبی ژیوان نجات پیدا میکند و دوستانش را نجات میدهد، اما پیش پدرش برنمیگردد. روزی به نزدیکی خانه شان میرود و پدرش را میبیند که غمگین نشسته است و دلش برای او تنگ شده، با پدرش حرف میزند و از او میخواهد دیگر سنجاب ها را شکار نکند و محیط بان شود.

      در این کتاب بچه ها با مفهوم حیوان دوستی، طبیعت دوستی و محیط بان آشنا میشوند.

      آشپزخانه خانم گیلاس

      این کتاب شامل دو داستان مصور با تصویرهای زیبا از دیوید رابرتز است که مفاهیم ارزشمندی در زندگی را به کودکان یاد میدهد. داستان اول "این یک کت و شلوار معمولی نیست" درباره ی مفاهیمی مانند  دوست داشتن، کوشا بودن و احترام متقابل است و به کودک یاد میدهد قدر داشته هایش را بداند. مکس، خیلی دوست دارد کت و شلواری داشته باشد تا همه جا بتواند آن را بپوشد و برای رسیدن به آن بسیار تلاش میکند. اما ایده ای که او برای رسیدن به خواسته اش دارد، او را خاص و متفاوت میکند و باعث میشود نگاه اطرافیانش هم به این مسئله تغییر کند. کودک در خلال این داستان می آموزد که با درست فکر کردن میتوان از پس هرکاری برآمد.

      داستان بعدی با نام "آشپزخانه خانم گیلاس" داستان آشپزخانه ای را تعریف میکند که در آن همه تصمیم میگیرند جای خود را با دیگری عوض کنند.

       

      در داستان اول، مفهوم تفاوت های فردی، و توانایی و عدم توانایی در این کتاب بررسی میشود و کودک می فهمد که باید روی داشته ها و توانایی های خودش تمرکز کند و غبطه ی دیگران را نخورد.  در پایان داستان دوم به این نتیجه می رسند که انجام دادن کاری که آن را دوست دارند و آن را بلدند از هر کار دیگری بهتر است.

      به مدرسه دیر رسیدم چون .

      کتاب به مدرسه دیر رسیدم چون. » نوشته دیوید کالی و به تصویرگری بنجامین چاد است. دیوید کالی در این کتاب بهانه‌های‌ دیر رسیدن پسرکی را به مدرسه با تخیل و زبانی طنزآمیز بیان کرده است.  

      برای هرکدام از ما حداقل یک بار پیش آمده که به مدرسه دیر رسیده ایم و توی راه به هزار بهانه جور و واجور فکر کردیم، دروغ سرهم کردیم از دیر بیدار شدن و ترافیک صبحگاهی گرفته تا بیماری خانواده.

      در کتاب "به مدرسه دیر رسیدم چون ." پسرکی دیر به مدرسه اش می رسد و به جای اینکه به سوال "چرا دیر اومدی" جواب ساده پیش پا افتاده دهد، از تخلیش استفاده می کند و داستانی هایی را به معلمش می گوید. پسرک به جای جواب‌های ساده‌ای که ممکن است هر کس دیگری بدهد تخلیش را به کار می‌اندازد و شروع به گفتن بهانه‌هایی عجیب و غریب می کند. پسر قصه ما در مقابل سوال معلم خود کم نمی آورد و بهانه‌هایی پی در پی خودش را می گوید که شما را به خنده می اندازد.

      قطعا که معلمش بهانه‌های عجیب و غریب او را باور نمی‌کند. اما تخیل پسرک آن قدر قابل ستایش است که بتوان از دیر رسیدن او به مدرسه چشم پوشی کرد.

      داستان این گونه آغاز می شود:

      • بگو ببینم چرا امروز صبح دیر آمدی؟
      • راستش داستانش طولانی است . اولش چند تا مورچه غول‌پیکر صبحانه‌ام را یدند.
      • بعد وقتی داشتم می‌رفتم به طرف ایستگاه اتوبوس نینجاهای بدجنس به من حمله کردند. وقتی نینجاها را تار و مار کردم یک عالم آوازخوان ترسناک راه را بند آوردند.
      • بنجامین چاد نیز با تصاویری خوش آب و رنگ، دوست داشتنی و کاملا هماهنگ با متن لذت خواندن این کتاب را برای مخاطب بیشتر کرده است.
      • می‌توانید پس از خواندن کتاب از کودکان بخواهید خود را جای پسرک داستان بگذارند و آن‌ها هم بهانه‌هایی را برای دیر رسیدن به مدرسه به فهرست پسرک اضافه کنند.

      کتاب "به مدرسه دیر رسیدم چون ." کتابی است در تبلیغ توجه و تشویق هوش، تخیل و خلاقیت کودکان در اتفاقات روزمره و تشویق کودکان به فکر کردن در خارج از چهارچوب های کلیشه ای.

      کنسرت آقای خرس

      این کتاب داستان زندگی خرسی است که پیانویی جا مانده در جنگل را پیدا می کند، بچه خرس هر روز به سراغ پیانو می‌رود و کم کم با آن خود می گیرد و بزرگ می‌شود که می‌تواند آهنگ‌های دلنشینی بنوازد. روزی پدر و دختری به جنگل می‌آیند و به خرس پیشنهاد می‌دهند که همراه آنان به شهر برود. خرس می‌داند اگر به شهر برود دلش برای خرس‌های دیگر تنگ می‌شود اما از سویی دیگر سودای دیدن شهر و برگزاری کنسرت او را وسوسه می‌کند.

      خرس پیانو زن جنگل و دوستانش را به ترک می کند و برای کسب شهرت و تجربه‌های جدید به شهر می رود و خیلی زود به آقای خرس مشهوری تبدیل می‌شود که همه برای کنسرت هایش صف می بندند. پس از مدتی با این که همه چیز به خوبی پیش می‌رود خرس حس می‌کند چیزی کم دارد .

      خرس از جنگل به شهر می‌رود به جایی که به آن تعلق ندارد، برای مدتی زرق و برق شهر خرس را از هویتش، دوستانش و جنگلی که در آن زندگی می‌کرد دور می‌کند. اما سرانجام خرس برای بازیافتن دوستان قدیمی‌اش راهی جنگل می‌شود.

      این داستان مفهوم هویت، تعلق خاطر و حفظ دوستی‌های قدیمی را برای کودک بازگو می‌کند

      هیس! ما یک نقشه داریم

      کتاب کودک "هیس! ما یک نقشه داریم" داستان ۴ دوست صمیمی علاقمند به پرندگان است که می خواهند آن ها را با خود همراه کنند، ۳ دوست پیشنهاد می دهند پرندگان را اسیر کنند اما یکی از این چهار دوست اعتقاد دارد که اگر با پرندگان دوست باشند می توانند آن ها را با خود همراه کنند.

      چهار دوست به جنگل می روند و پرنده ای خوش خط و خال و زیبا می بینند. دوست کوچک‌تر به پرنده می‌گوید: سلام پرنده» اما سه دوست دیگرش او را ساکت می‌کنند و می‌گویند: هیس! ما یک نقشه داریم.»

      سه دوست دیگر یک توری می‌آورند روی پرنده می‌اندازند. اما پرنده فرار می‌کند و می‌رود. سه دوست بزرگ‌تر هر چه تلاش می‌کنند موفق نمی‌شوند پرنده را بگیرند تا این می‌بینند دوست دیگرشان که به پرنده سلام کرده بود به آرامی به پرنده نزدیک شده و با پیشنهاد غذا اعتماد او را جلب کرده است.

      طولی نمی‌کشد که پرنده‌های زیادی با دوست کوچک ارتباط برقرار می کنند. سه دوست بزرگ‌تر فرصت را غنیمت می‌شمارند تا با روشی که خودشان فکر می‌کنند درست است پرنده‌های بیشتری شکار کنند. پس دوباره سراغ تورشان می‌روند. این کار پرنده‌ها را خشمگین می‌کند و همگی مجبور به فرار می‌شوند.

      سپس آن‌ها به یک سنجاب برمی‌خورند و باز دوست کوچک‌شان را ساکت می‌کنند و می‌گویند: هیس! ما یک نقشه داریم.» و بدون توجه به روش دوست کوچک‌شان سعی می‌کنند آن موجود را به روش خودشان اسیر کنند. هیس! ما یک نقشه داریم» کتابی تصویری است. متن تکرارشونده هیس! ما یک نقشه داریم» و همچنین تصاویر زیبای داخل کتاب، برای کودکان سنین پایین جذاب است و چسبندگی کودکان به کتاب را بیشتر می کند.

      عکس های مصور شده در کتاب بسیار هوشمندانه طراحی شده اند و نکات جالبی در آنها نهفته است، برای مثال در تصویر مصور روی کتاب، کوچکترین دوست با فاصله ای نسبت به باقی ۳ دوست دیگر ترسیم شده است که نمایان گر اختلاف نظر بین آنهاست. از طرفی نگاه دوست کوچکتر به ۳ دوست دیگر هم نشان دهنده چشمان مشاهده گر و متعجب اوست.

      پرنده‌ی زیبای رنگارنگ با فرار خود صفحه به صفحه ما را در طول داستان پیش می‌برد و او که همیشه چشمان‌اش بسته است، زمانی که به دوست کوچک‌تر اعتماد می‌کند، چشمان‌اش را باز می‌کند تا دوست جدید خود را ببیند.

      کتاب هیس! ما یک نقشه داریم» برای بلندخوانی و اجرای نمایش کودک بسیار ایده آل است.

      کتاب "هیس! ما یک نقشه داریم" ترویج دهنده فرهنگ دوستی با طبیعت و حیوانات هست و تفاوت نگاه کودکان و بزرگسالان به طبیعت، حیوانات و محیط اطراف خود است.

      دوست بزرگ

      کتاب دوست بزرگ داستانی است درباره دوستی و رعایت حد دوستی را مطرح می‌کند. مادر بچه‌کلاغ وقتی می‌فهمد دوست تازه‌ی او یک فیل است نگران می‌شود و مانند هر مادر نگرانی، به بچه‌کلاغ هشدار می‌دهد و برای قطع دوستی با فیل دلایل مختلفی را مطرح می‌کند. ولی بچه‌کلاغ برای همه‌ی آن‌ها جوابی دارد که ثابت کند دوستی‌اش با فیل اشتباه نیست. مادر که هنوز مجاب نشده است به او هشدار می‌دهد مبادا با فیل کشتی بگیرد یا وسط آب برود.

      بچه کلاغ به مادرش اطمینان می‌دهد هیچ کدام از این کارها را نخواهد کرد و یادآوری می‌کند که او می‌داند یک فیل چه می‌کند و یک کلاغ چه عادت‌هایی دارد. مادر سرانجام آخرین تیر خود را رها می‌کند و از او می‌پرسد که چگونه با فیل گفت وگو می‌کند. بچه‌کلاغ در پاسخ می‌گوید درست است که او زبان فیل را بلد نیست ولی آن دو می‌توانند به زبان اشاره و با نگاه با یک دیگر ارتباط برقرار کنند و احساس خود را به یک دیگر منتقل کنند. مادر که تا حدودی آرام شده است این‌بار برای فیل اظهار نگرانی می‌کند و از او می‌خواهد که از فیل رفتارهای کلاغ‌ها را نخواهد. بچه کلاغ که دیگر بی‌حوصله شده است می گوید من می‌دانم با چه کسی دوستی می‌کنم. او یک فیل ساده است نه یک فیل پرنده.

      داستان با طرح دوستی بچه‌کلاغ و بچه‌فیل، موضوع هم قد و اندازه بودن » در دوستی را به خوبی بیان می‌کند. هم چنین به والدین می‌گوید که در عین حال که باید هوای کودکان را داشتهه باشند و چتر حمایتی‌شان برسر کودکان باشد، نباید آنان را دست کم بگیرند و باید به کودکان اطمینان کرد.

      المر

      المر کتابی است درمورد تفاوت های فردی و ویژگی های منحصر بفرد. المر فیلی است که شبیه هیچ فیل دیگری نیست، او مثل فیل های دیگر خاکستری نیست، بلکه رنگارنگ و بسیار شوخ است. در ابتدای داستان او از این تفاوت ناراضی است و دلش میخواهد شبیه فیل های دیگر باشد پس میرود و با توت های وحشی خود را خاکستری میکند، اما دیگر هیچ کس او را نمیشناسد. او دیگر المر نیست بلکه فقط یک فیل است. اما او ویژگی های دیگری هم دارد که او را منحصر بفرد میکند و در ادامه همین ویژگی ها باعث میشود همه او را بشناسند.

      المر یکی از بهترین کتاب ها در حوزه ی خودشناسی کودکان است، سال هاست این کتاب در کارگاه های کودکان، در مهد کودک ها و مدارس خوانده میشود و همیشه جزو جداب ترین کتاب ها برای کودکان است. حتی ناشر کتاب المر» ۲۶ می سال ۲۰۱۶ را روز المر نامگذاری کرد و کتابخانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها این روز را با اجرای برنامه‌هایی در رابطه با این فیل دوست‌داشتنی جشن گرفتند. لازم است که هر کودکی حتما یک بار این کتاب را بخواند و درمورد ویژگی های منحصر بفرد خود فکر کند.

      این کتاب برای بلندخوانی و اجرای نمایش مناسب است.

      داستان المر داستان تفاوت ها و پذیرش و احترام به این تفاوت هاست. در جریان داستان کودک می آموزد که آنچه او را منحصر بفرد میکند همین تفاوت هاست و باید آنها را دوست بدارد.

      شنگال

      شنگال کوچولو نمیداند چیست؟ نمیداند دقیقا به چه دردی میخورد؟ او نه چنگال است و نه قاشق. هیچ وقت سر سفره از او استفاده نمیشود. نه چنگال ها او را میپذیرند و نه قاشق ها. شنگال دلش میخواهد به درد کاری بخورد، میخواهد در یک گروه قرار بگیرد و همه او را بپذیرند. 

      پس تصمیم میگیرد خود را شبیه قاشق ها یا چنگال های دیگر بکند. اما موفق نمیشود، چون او نه قاشق است نه چنگال.

      تا اینکه روز سرو کله ی یک بچه کوچولو در خانه پیدا میشود. او آنقدر کوچک است که نمیتواند از قاشق و چنگال استفاده کند. به چیزی احتیاج دارد که هم قاشق باشد و هم چنگال و این همان چیزی است که شنگال برای آن ساخته شده است.

      داستان شنگال به تفاوت های فردی و نقاط قوت یا ضعف هرکس میپردازد. در خلال داستان کودک میبیند که ویژگی های متفاوت شنگال نه تنها بد و بی مصرف نیست، بلکه بسیار مفید است و برای هدفی خاص طراحی شده است.


       

      چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و  می گفت نی نی  هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.


      سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده بود. سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.


      بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .


      سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا.


      سنجاب کوچولو جواب نداد.


      بابا صدا زد "سنجاب بابا" بیا فندق پلو داریم.


      سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد.


      مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد.


       بابا سرفه کرد. اوهوم .اوهوم.


      ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد.


      مامان گفت عزیزکم سنجابکم.


      لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید.


      مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.


      یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم.


       یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود.
      یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن بچه هایش را تماشا می کرد که ناگهان جمعی از میمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسیدند. شیر پرسید: چه خبر است؟» گفتند: هیچی، یک آدمیزاد به طرف جنگل می آمد و ما ترسیدیم.»


      شیر با خود فکر کرد که لابد آدمیزاد یک حیوان خیلی بزرگ است و می دانست که خودش زورش به هر کسی می رسد. برای دلداری دادن به حیوانات جواب داد:


      آدمیزاد که ترس ندارد.»


      گفتند: بله، درست است، ترس ندارد، یعنی ترس چیز بدی است، ولی آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده اید، آدمیزاد خیلی وحشتناک است و زورش از همه بیشتر است.»


      شیر قهقه خندید و گفت: خیالتان راحت باشد، آدم که هیچی، اگر غول هم باشد تا من اینجا هستم از هیچ چیز ترس نداشته باشید.»


      اما شیر هرگز از جنگل بیرون نیامده بود و هرگز در عمر خود آدم ندیده بود. فکر کرد اگر از میمون ها و شغال ها ببرسد آدم چییست به او می خندند و آبرویش می رود. حرفی نزد و با خود گفت فردا می روم آنقدر می گردم تا این آدمیزاد را پیدا کنم و لاشه اش را بیاورم اینجا بیندازم تا ترس حیوانات از میان برود. شیر فردا صبح تنهایی راه صحرا را پیش گرفت و آمد و آمد تا از دور یک فیل را دید. با خود گفت اینکه می گویند آدمیزاد وحشتناک است باید یک چنین چیزی باشد. حتماً این هیکل بزرگ آدمیزاد است.

      پیش رفت و به فیل گفت: ببینم، آدم تویی؟ »


      فیل گفت: نه بابا، من فیلم، من خودم از دست آدمیزاد به تنگ آمده ام. آدمیزاد می آید ما فیلها را می گیرد روی پشت ما تخت می بندد و بر آن سوار می شود و با چکش توی سرما می زند. بعد هم زنجیر به پای ما می بندد و یا دندان ما را می شکند و هزار جور بلا بر سرما می آورد. من کجا آدم کجا.»


      شیر گفت: بسیار خوب، خودم می دانستم ولی می خواستم ببینم یک وقت خیال به سرت نزند که اسم آدم روی خودت بگذاری.»


      فیل گفت: اختیار دارید جناب شیر، ما غلط می کنیم که اسم آدم روی خودمان بگذاریم.»


      شیر گفت: خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.» و همچنان رفت تا رسید به یک شتر قوی هیکل و گفت ممکن است آدم این باشد. او را صدا زد و گفت: صبر کن ببینم، تو آدمی؟»
      شتر گفت: خدا نصیحت نکند که من مثل آدم باشم. من شترم، خار می خورم و بار می برم و خودم اسیر و ذلیل دست آدمها هستم. اینها می آیند صد من بار روی دوشم می گذارند و تشنه و گرسنه توی بیابانهای بی آب و علف می گردانند بعد هم دست و پای ما را می بندند که فرار نکنیم. آدمیزاد شیر ما را می خورد، پشم ما را می چیند و با آن عبا و قبا درست از جان ما هم بر نمی دارد، حتی گوشت ما را هم می خورد.»


      شیر گفت: بسیار خوب، من خودم می دانستم . می خواستم ببینم یک وقت هوس نکنی اسم آدم روی خودت بگذاری و میمونها و شغالها را بترسانی.»


      شتر گفت: ما غلط می کنیم. من آزارم به هیچ کس نمی رسد و اگر یک میمون یا شغال هم افسارم را بکشد همراهش می روم. من حیوان زحمت کشی هستم و .»


      شیر گفت: خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.» و همچنان رفت تا رسید به یک گاو. با خود گفت این حیوان با این شاخهایش حتماً آدمیزاد است. پیش رفت و از او پرسید: تو از خانواده آدمیزادی؟»  

      قصه ی شیر وآدمیزاد,قصه کودکانه,قصه

       گاو گفت: نخیر قربان، آدم که شاخ ندارد. من گاوم که از دست آدمیزاد دارم بیچاره می شوم و نمی دانم شکایت به کجا برم. آدمیزاد ماها را می گیرد، شبها در طویله می بندد و روزها به کشتزار می برد و ما مجبوریم زمین شخم کنیم و گندم خرد کنیم و چرخ دکان عصاری را بچرخانیم آن وقت شیر هم بدهیم و آخرش هم ما را می کشند و گوشت ما را می خورند.»


      شیر گفت: بله، خودم، می دانستم. گفتم یک وقت هوس نکنی اسم آدم روی خودت بگذاری و حیوانات کوچکتر را بترسانی، این میمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم می ترسند.»


      گاو گفت: نه خیر قربان، موضوع این است که من با این شاخ.»
      شیر گفت: خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.»


      شیر با خود گفت: پس معلوم شد آدمیزاد شاخ ندارد و تا اینجا یک چیزی بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسید به یک خر که داشت چهار نعل توی بیابان می دوید و فریاد می کشید. شیر با خود گفت این حیوان با این صدای نکره اش و با این دویدن و شادی کردنش حتماً همان چیزی است که من دنبالش می گردم. خر را صدا زد و گفت: آهای، ببینم، تویی که می گویند آدم شده ای؟»


      خر گفت: نه والله، من آدم بشو نیستم. من خودم بیچاره شده آدمیزاد هستم. و هم اینک از دست آدمها فرار کرده ام. آنها خیلی وحشتنا کند و همینکه دستشان به یک حیوان بند شد دیگر او را آسوده نمی گذارند. آنها ما را می گیرند بار بر پشت ما می گذارند. آنها ما را می گیرند دراز گوش و مسخره هم می کنند و می گویند تا خر هست پیاده نباید رفت. آدمها آنقدر بی رحم و مردم آزارند که حتی شاعر خودشان هم گفته:


      گاوان و خران باردار
      به ز آدمیان مردم آزار


      شیر گفت: بسیار خوب، خودم می دانستم که تو درازگوشی اما من دارم می روم ببینم آدمها حرف حسابی شان چیست؟»


      خر گفت: ولی قربان، باید مواظب خودتان.»


      شیر گفت: خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت. من می دانم که چکار باید بکنم.»
      اما شیر فکر می کرد خیلی عجیب است این آدمیزاد که همه از او حساب می برند، یعنی دیگر حیوانی بزرگتر از فیل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدری پیش رفت و رسید به یک اسب که به درختی بسته شده بود و داشت از تو بره جو می خورد. شیر پیش رفت و گفت: تو کی هستی؟ من دنبال آدم می گردم.»


      اسب گفت: هیس، آهسته تر حرف بزن که آدم می شنود. آدم خیلی خطرناک است، فقط شاید تو بتوانی انتقام ما را از آدمها بگیری. آدمها ما را می گیرند افسار و دهنه می زنند و ما را به جنگ می برند، به شکار می برند، سوارمان می شوند و به دوندگی وا می دارند و پدرمان را در می آورند. ببین چه جوری مرا به این درخت بسته اند.»


      شیر گفت: تقصیر خودت است، دندان داری افسارت را پاره کن و برو، صحرا به این بزرگی، جنگل به آن بزرگی.»


      اسب گفت: بله، صحیح است، چه عرض کنم، در صحرا و جنگل هم شیر و گرگ و پلنگ حرف زدی، حیف که کار مهمتری دارم وگرنه می دانستم با تو چه کنم، ولی امروز می خواهم انتقام همه حیوانات را از آدمیزاد بگیرم.»


      شیر قدری دیگر راه رفت و رسید به یک مزرعه و دید مردی دارد چوبهای درخت را بهم می بندد و یک پسر بچه هم به او کمک می کند و شاخه ها را دسته بندی می کند.


      شیر با خود گفت: ظاهراً این بی بته ها هم آدمیزاد نیستند ولی حالا پرسیدنش ضرری ندارد. پرسش کلید دانش است. پیش رفت و از مرد کارگر پرسید: آدمیزاد تویی؟»


      مرد کارگر ترسید و گفت: بله خودمم جناب آقای شیر، من همیشه احوال سلامتی شما را از همه می پرسم.»


      شیر گفت: خیلی خوب، ولی من آمده ام ببینم تویی که حیوانات را اذیت می کنی و همه از تو می ترسند؟»


      مرد گفت: اختیار دارید جناب آقای شیر، من واذیت؟ کسی همچو حرفی به شما زده ؟ اگر کسی از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حیوانات هم هستم. من برای آنها خدمت می کنم، اصلا کار ما خدمتگزاری است منتها مردم بی انصافند و قدر آدم را نمی دانند. شما چرا باید حرف مردم را باور کنید، از شما خیلی بعید است، شما سرور همه هستید و باید خیلی هوشیار باشید.»


      شیر گفت: من دیدم فیل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکایت دارند، میمونها و شغالها از تو می ترسند و همه می گویند آدمیزاد ما را بیچاره کرده.» مرد گفت: به جان عزیز خودتان باور کنید که خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فیل با اینکه حیوان تنه گنده بی خاصیتی است باید شرمنده محبت من باشد. ما این حیوان وحشی بیابانی را به شهر می آوریم و با مردم آشنا می کنیم، به او علف می دهیم، او را در باغ وحش پذیرایی می کنیم. همان شتر را مانگاهداری می کنیم، خوراک می دهیم، برایش خانه درست می کنیم. چه فایده دارد که پشمش بلند شود، ما با پشم شتر برای برهنگان لباس تهیه می کنیم. اسب را ما زین ولگام زرین و سیمین برایش می سازیم و مثل عروس زینت می کنیم. بعد هم ما زورکی از کسی کار نمی کشیم. گاو و خر را می بریم توی بیابان ول می کنیم ولی خودشان راست می آیند می روند توی طویله. آخر اگر کسی راضی نباشد خودش چرا بر می گردد؟ شما حرف آنها را در تنهایی شنیده اید و می گویند کسی که تنها پیش قاضی برود خوشحال می شود. آنها که حالا اینجا نیستند ولی اگر می خواهید یک اسب اینجا هست بیاورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگویید درست است. ملاحظه بفرمایید ما هیچ وقت روی شیر و پلنگ بار نمی گذاریم. چونکه خودشان راضی نیستند. ما زوری نداریم که به کسی بگوییم، اصلا شما می توانید باور کنید که من با این تن ضعیف بتوانم فیل را اذیت کنم؟ من که به یک مشت او هم بند نیستم.»

      قصه ی شیر وآدمیزاد,قصه کودکانه,قصه

      شیر گفت: بله، مثل اینکه حرفهای خوبی بلدی بزنی.»
      مرد گفت: حرف خوب که دلیل نیست ولی ما کارهایمان خوب است. باور کنید هر کاری که از دستمان برآید برای مردم می کنیم. حتی درست همین امروز به فکر افتاده بودم که بیایم خدمت شما و پیشنهاد کنم که برای شما یک خانه بسازم، آخر شما سرور حیوانات هستید و خیلی حق به گردن ما دارید.»


      شیر پرسید: خانه چطور چیزیست؟»
      مرد گفت: اگر اجازه می دهید همین الان درست می کنم تا ملاحظه بفرمایید که ما مردم چقدر مردم خوش قلبی هستیم. شما چند دقیقه زیر سایه درخت استراحت بفرمایید.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چکش و میخ را بیاور.


      پسرک اسباب نجاری را حاضر کرد و مرد فوری یک قفس بزرگ سرهم کرد و به شیر گفت: بفرمایید. این یک خانه است. فایده اش این است که اگر بخواهید هیچ کس مزاحم شما نشود می روید توی آن و درش را می بندید و راحت می خوابید. یا بچه هایتان را در آن نگهداری می کنید و وقتی در این خانه هستید باران روی سرتان نمی ریزد و آفتاب روی سرتان نمی تابد و اگر یک سنگ از کوه بیفتد روی شما نمی غلطد و اگر باد بیاید و یک درخت بشکند روی سقف خانه ها زندگی می کنیم و برای شما که سالار و سرور حیوانات هستید داشتن خانه خیلی واجب است. البته همه جور خانه می شود ساخت، کوچک و بزرگ. حالا بفرمایید توی خانه ببینم درست اندازه شما هست؟»


      شیر هر چه فکر کرد دید آدمیزاد به نظرش چیز وحشتناکی نیست و خیلی هم مهربان است. این بود که بی ترس و واهمه رفت توی قفس و مرد نجار فوری در قفس را بست و گفت تشریف داشته باشید تا هنر آدمیزا را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد پشت دیوار قدری آتش روشن کن و آفتابه را بیاور.» بعد خودش آمد پای قفس و باشیر صحبت کرد و گفت: بله. اینکه می گویند آدمیزاد فلان است و بهمان است مال این است که هیکل آدمیزاد خیلی نازک نارنجی است اما مغز آدمیزاد بهتر از همه حیوانات کار می کند. شما آدمیزاد را خیلی دست کم گرفته اید که از توی جنگل راه می افتید می آیید پوست از کله اش بکند، آدمیزاد صد جور چیزها اختراع کرده که برای خودش فایده دارد و برای بدخواهش ضرر دارد. البته ما چنگ و دندان شما خیلی خطرناکتر است و اگر همه حیوانات از ما می ترسند برای همین چیزهاست. حالا من با یک آفتابه کوچک بی قابلیت چنان بلایی بر سرت بیاورم که تا عمر داری فراموش نکنی و دیگر درصدد انتقام جویی برنیایی.» بعد صدایش را بلند کرد و گفت:


      پسر، آفتابه را ببار.»
      مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالای سر قفس شروع کرد به ریختن آب جوش روی سر و تن شیر.
      شیر فریاد می کرد و برای نجات خود تلاش می کرد ولی هر چه زور می زد صندوق محکم بود. عاقبت بعد از اینکه همه جای بدن شیر از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و کار به جان رسید گفت: بله، من می توانم تو را در این قفس نگاه دارم، می توانم تو را نفله کنم، می توانم پوست از تنت بکنم اما نمی کنم تا به جنگل خبر ببری و حیوانات نخواسته باشند با آدمها زور آزمایی کنند. خودم هم برایت در قفس را باز می کنم، اما اگر قصد بدجنسی داشته باشی صدجور دیگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت دیگر خونت به گردن خودت است.
      مرد در قفس را باز کرد و شیر از ترسش پا به فرار گذاشت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. رفت توی جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله می کرد. دوسه تا شیر که در جنگل بودند او را دیدند و پرسیدند: چه شده، چرا اینطور شدی؟»


      شیر قصه را تعریف کرد و گفت: اینها همه از دست آدمیزاد به سرم آمد.» شیرها گفتند: تو بیخود با آدمیزاد حرف زدی و از او فریب خوردی. بایستی از او انتقام بگیریم. آدمیزاد تو را تنها گیر آورده، با دشمن نباید تنها روبرو شد، اگر با هم بودیم اینطور نمی شد.


      گفت: پس برویم.»
      سه شیر تازه نفس جلو و شیر سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسیدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شیرها سر رسیدند. پسرک موضوع را فهمید و دید وضع خطرناک است. فوری از یک درخت بالا رفت و روی شاخه درخت نشست.


      شیرها وقتی پای درخت رسیدند گفتند حالا چکنیم. شیر سوخته گفت: من که از آدم می ترسم. من پای درخت می ایستم شماها پا بر دوش من بگذارید، روی هم سوار شوید و او را بکشید پایین تا با هم به حسابش برسیم.»


      گفتند: یاالله». شیر سوخته پای درخت ایستاد و شیرهای دیگر روی سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود. شاگرد نجار دید نزدیک است که شیرها به او برسند و هیچ راه فراری ندارد. ناگهان فکری به خاطرش رسید و به یاد حرف استادش افتاد و فریاد کرد: پسر، آفتابه را بیار.»
      شیرها دنبال او دویدند و گفتند: چرا در رفتی؟ نزدیک بود بگیریمش.»


      شیر گفت: چیزی که من می دانم شما نمی دانید. من تمام اسرار آدمیزاد را می دانم و همینکه گفت آفتابه را بیار» دیگر کار تمام است. این بدبختی هم که بر سر من آمد مال این بود که ما نمی توانیم آفتابه بسازیم. آدمها داناتر از ما هستند و کسی که داناتر است به هر حال زورش بیشتر است.


      یکی بود یکی نبود . در یک روز آفتابی آقا کلاغه یک قالب پنیر دید ، زود اومد و اونو با نوکش برداشت ،پرواز کرد و روی درختی نشست تا آسوده ، پنیرشو بخوره .

       

       

      روباه که مواظب کلاغ بود ، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیررا بدست بیاورد . روباه نزدیک درختی که آقاکلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعریف از آقا کلاغه کرد : "

       

      به به چه بال و پر زیبا و خوش رنگی داری ، پر و بال سیاه رنگ تو در دنیا بی نظیر است .

      عجب سر و دم قشنگی داری و چه پاهای زیبائی داری ،‌ حیف که صدایت خوب نیست اگر صدای قشنگی داشتی از همه پرندگان بهتر بودی .

       

      کلاغه که با تعریفهای روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار کنه تا روباه بفهمد که صدای قشنگی داره ، ولی پنیر از منقـارش می افتـد و آقـا روبـاه اونو برمی داره و فـرار می کنه .

       

      کلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولی دیگر سودی نداشت . خوب بچه های عزیز من چه نتیجه ای از این داستان گرفتید . باید مواظب باشید ، اگر کسی تعریف زیاد وبیجا از چیزی یا کسی می کنه ، حتمأ منظوری داره .

       

      امیدوارم که شما هیچ وقت گول نخورید.

       

       

       

      زاغکـی قـالب پنیـری دیـد

      به دهان بر گرفت و زود پرید

      بر درختی نشست در راهی

      که از آن می گـذشت روباهـی

      روبه پر فریـب وحیلت ساز

      رفـت پـای درخـت کـرد آواز

      گـفت بـه بـه چقـدر زیبائی

      چـه سـری چه دمی عجب پائی

      پرو بالت سیاه رنگ و قشنگ

      نیست بـالاتر از سیـاهـی رنگ

      گرخوش آواز بودی و خوش خوان

      نبودی بهتر از تو در مرغان

      زاغ می خواسـت قارقار کند

      تـا کـه آوازش آشـکـار کنـد

      طعمه افتاد چون دهان بگشود

      روبهک جست و طعمه را بربود

       


      روزی و روزگاری یک خانه عروسکی بسیار زیبایی در کنار شومینه اتاق قرار داشت .دیوارهای آن قرمز و پنجره هایش سفید بود . آن خانه پرده های توری واقعی داشت. همچنین یک درب در جلوی خانه و یک دودکش هم روی سقفش دیده می شد.

       

      این خانه متعلق به دو عروسک بود. یک عروسک بلوند که لوسیندا نام داشت و صاحبخانه بود ولی هیچوقت غذا سفارش نمی داد. دیگری هم جین نام داشت و آشپز بود اما هیچوقت آشپزی نمی کرد چون غذاهای آماده از قبل خریداری شده بودند و در یک جعبه قرار داشتند. توی جعبه دو عدد میگوی درشت قرمز ، یک ماهی ، یک تکه ران ، یک ظرف پودینگ و مقداری گلابی و پرتقال بود.

       

      آنها را نمی شد از بشقابها جدا کرد ولی بی نهایت زیبا بودند. یک روز صبح لوسیندا و جین برای گردش با کالسکه عروسکیشان بیرون رفتند. هیچکس در اتاق کودک نبود و همه جا سکوت بود . یکدفعه صدای حرکت آرام چیزی به گوش رسید . صدای خراشیدگی از گوشه ای نزدیک شومینه می امد جائیکه سوراخی در زیر قرنیز وجود داشت.

       

      تام شستی سرش را برای لحظه ای بیرون آورد و دوباره صداها شروع شد. لحظه ای بعد خانم موشه هم سرش را بیرون آورد .او وقتی دید کسی در اتاق نیست با جرات و بدون ترس بیرون آمد. خانه ی عروسکی در سمت دیگر شومینه قرار داشت آنها با دقت از روی قالیچه ی مقابل شومینه گذشتند و به خانه عروسکی رسیدند و درب را باز کردند.

       

       

      دو موش از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوری افتاد . غذاهای مورد علاقه موشها روی میز چیده شده بود . قاشق ، چاقو و چنگال هم روی میز بود و دو صندلی عروسکی هم کنار میز قرار داشت . همه چیز فراهم بود. آقا موشه خواست تکه ای از ران خوش آب و رنگ را با چاقو ببرد. اما نتوانست چاقو را کنترل کند و دستش را زخمی کرد. خانم موشه گفت:

       

      فکر کنم به اندازه کافی پخته نشده و سفت است باید بیشتر تلاش کنی. خانم موشه روی صندلی اش ایستاد و سعی کرد با چاقوی دیگری آنرا خرد کند اما تنوانست و گفت : این خیلی سفت است تکه ران با یک فشار از بشقاب جدا شد و قل خورد و زیر میز افتاد. آقا موشه گفت : آن را ول کن و یک تکه ماهی به من بده.

       

      خانم موشه سعی کرد تا با آن قاشق حلبی تکه ای از ماهی را جدا کند ولی ماهی به ظرفش چسبیده بود. همانطور که ماهی به بشقاب چسبیده بود آنرا در آشپزخانه روی آتش قرار دادند ولی آن نپخت . آقا موشه خیلی عصبانی شد. تکه ران را وسط اتاق گذاشت و با خاک انداز به آن کوبید. بنگ، بنگ، و آنرا را تکه تکه کرد. تکه های ران به اطراف پرت شدند ولی هیچ چیزی داخل آن نبود. موشها خیلی خشمگین و ناامید شدند. آنها پودینگ، میگوها، گلابی ها و پرتقال ها را هم شکستند.

      خانم موشه جعبه های کوچکی را توی قفسه پیدا کرد که رویشان نوشته بود برنج ، شکر ، چای ، اما وقتی که آنها را برگرداند بجز دانه های قرمز و آبی چیزی داخلش نبود. آنها از ناراحتی تا آنجا که می توانستند رفتار زشت از خودشان نشان دادند. آقا موشه لباسهای جین را از کشو در آورد و آنها را از پنجره به بیرون پرتاپ کرد.

       

      موش

       

       

      خانم موشه که داشت پرهای داخل بالشت لوسیندا را بیرون می ریخت بیاد آورد که خیلی دلش یک تشک پر می خواست. او با همکاری اقا موشه بالشت را به طبقه پایین برد و از روی قالیچه جلوی شومینه عبور کردند. رد کردن بالشت از آن سوراخ خیلی مشکل بود اما به هر سختی که بود این کار را انجام دادند. خانم موشه برگشت و یک صندلی و قفسه کتاب و قفس پرنده و چند تا خرت و پرت دیگر را برداشت و با خودش آورد.

       

      قفسه کتابها و قفس پرنده از سوراخ رد نشدند بنابراین خانم موشه آنها را پشت ذغالها رها کرد. او برگشت و یک کالسکه با خودش آورد خانم موشه دوباره برگشت و یک صندلی دیگر با خودش آورد که یکدفعه صدایی را در پاگرد شنید . او بسرعت به سواخش برگشت و عروسکها وارد اتاق کودک شدند . اما چشمهای لوسیندا و جین چه دید! لوسیندا روی اجاق وا ژگون شده نشست و به اطراف خیره شد. جین هم به کشوهای آشپرخانه تکیه داد و نگاه کرد .

       

       

      اما هیچکدام حرفی نزدند. قفسه کتابها و قفس پرنده در کنار جعبه ذغالها رها شده بود ولی گهواره و تعدادی از لباسهای لوسیندا را خانم موشه برده بود. البته خانم موشه چند تابه و قابلمه بدرد بخور و مقداری چیزهای دیگر را برداشته بود. دختر کوچولویی که خانه عروسکی متعلق به او بود گفت : من می روم و یک عروسک پلیس می آورم. اما پرستارش گفت: من یک تله موش خواهم گذاشت . این آخر داستان دو موش بد بود اما آنها خیلی بدجنس نبودند . آقا موشه خسارت آنچه که شکسته بودند پرداخت کرد . چون عید کرسیمس بود موش و همسرش یک اسکناس داخل جورابهای لوسیندا و جین انداختند. و خانم موشه هم صبح خیلی خیلی زود با خاک انداز و جاروش به خانه عروسکی آمد تا آن را تمیز کند


      یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود لانه ی آقا کلاغه و خانم کلاغه توی دهکده ی کلاغها روی یک درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هایشان سیاه پر ، نوک سیاه و مشکی بود. وقتی بچه ها کمی بزرگ شدند، آقا و خانم کلاغ به آنها پرواز کردن یاد دادند. بچه کلاغها هر روز از لانه بیرون می آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش می رفتند.


      یک روز همه ی آنها در یک پارک دور حوض نشسته بودند و آب می خوردند که چندتا پسربچه ی شیطان آنها را دیدند و با تیر و کمان به سویشان سنگ انداختند. کلاغها ترسیدند و فرار کردند ؛ اما یکی از سنگها به بال مشکی خورد و او حسابی ترسید. تا آمد فرار کند ، سنگ دیگری به سرش خورد و کمی گیج شد. اما هرطور بود پرواز کرد و از بچه ها دور شد. او خیلی ترسیده بود و رنگ پرهایش از ترس، مثل گچ سفید شده بود.

       

      برای همین پدر و مادرش نفهمیدند که پرنده ی سفیدرنگی که نزدیک آنها پرواز می کند، مشکی است و روی زمین دنبالش می گشتند. مشکی هم که گیج بود، نفهمید که بقیه کجا هستند ، پرید و رفت تا اینکه افتاد توی لانه ی کبوترها و از حال رفت. کبوترها دورش جمع شدند و کمی آب به او دادند تا حالش جا آمد اما یادش نبود که کیست و اسمش چیست و چطوری به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و دیگر قار قار نمی کرد. کبوترها فکر کردند که او هم کبوتر است. جا و غذایش دادند و مشکی پیش آنها ماند.چند روز گذشت و مشکی چیزی یادش نیامد.

       

      پدر و مادر و خواهر و برادرش خیلی دنبالش گشتند اما پیدایش نکردند. مشکی خیلی غمگین بود، چون نمیدانست کیست و اسمش چیست. یک روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود که صدای قارقاری به گوشش رسید.خوب گوش داد و این آواز راشنید: قارقار خبردار کی خوابه و کی بیدار؟ منم ننه کلاغه مشکی من گم شده کسی او را ندیده؟ مشکی من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سیاه بود قارقار خبردار هرکی که او را دیده بیاد به من خبر بده قارقار قارقار مشکی صدای مادرش را می شنید. صدا برایش آشنا بود اما نمی دانست که این صدا را کی و کجا شنیده است. از جایش بلند شد و نزدیکتر رفت. به ننه کلاغه نگاه کرد. چشم ننه کلاغه که به او افتاد ، از تعجب فریادی کشید و گفت : خدای من یک کلاغ سفید! چقدر به چشمم آشناست!»


      پرید و به مشکی کاملاً نزدیک شد. او را بو کرد و به چشمانش خیره شد و چند لحظه بعد داد زد: خدایا این مشکی منه! پس چرا سفید شده؟» کبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان می کردند. یکی از کبوترها گفت: اما این که رنگش مشکی نیست ، سفیده.»


      ننه کلاغه گفت: اما من بوی بچه ام را می شناسم ، از چشمهایش هم فهمیدم که این بچه ی گم شده ی من مشکیه فقط نمیدونم چرا رنگش سفید شده ، شاید خیلی ترسیده و از ترس رنگش پریده ، اما مهم نیست من بچه ی عزیزم را پیدا کردم.»


      مشکی کم کم چیزهایی به یادش آمد. جای ضربه هایی که به سر و بالش خورده بود، هنوز کمی درد می کرد. یادش آمد که در پارک کنار حوض نشسته بود و آب می خورد اما سنگی به بالش و سنگی هم به سرش خورد و حسابی ترسید. او مدتی به ننه کلاغه نگاه کرد و بعد با خوشحالی گفت : یادم اومد ، اسم من مشکیه ، تو هم مادرم هستی ، من گم شده بودم اما حالا پیش تو هستم آه مادرجون .» کبوترها با خوشحالی و تعجب به آنها نگاه می کردند. مشکی و مادرش از خوشحالی اشک می ریختند. وقتی حالشان جا آمد، از کبوترها تشکر کردند و به دهکده ی کلاغها بازگشتند. همه ی کلاغها مخصوصاً آقا کلاغه و پرسیاه و نوک سیاه از بازگشت مشکی خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ی کلاغها مشکی را سفیدپر صدامی زدند چون او تنها کلاغ سفید دهکده ی آنها بود.


       

      یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده ،خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود.

       

      اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند .

       

      کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند.

       

      جوجه اردک زشت

      بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک پیری کنار خانم اردک آمد .

       

      به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی ؟ من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت.

       

      خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند . بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد.

       

      مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد. اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجه ی بوقلمون نیست.

       

      اما جوجه ی بزرگ و زشتی بود روز بعد مادر جوجه هایش را به کنار دریاچه برد . جوجه ها یکی یکی داخل آب پریدند . بزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند.

       

      سپس مادر جوجه هایش را به حیاط طویله برد .سرش در برابر اردک پیر به نشانه ی احترام خم کرد و گفت : نوار بین پاهای این جوجه نشان می دهد که یک جوجه بوقلمون نیست بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت : تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده ام این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود .

       

      حیوانات با او رفتار دوستانه ای نداشتند چون اوخیلی زشت بود . جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند . مرغها به او نوک می زدند و همه حیوانات به او می خندیدند.

       

      جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود . و با گذشت زمان بیشتر ناراحت می شد . هرچند که مادرش سعی می کرد به او دلداری بدهد احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد .

       

       

      یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می توانست دوید . بزودی به جنگل رسید . هر چه جلوتر می رفت پیدا کردن راه سخت تر می شد .

       

      اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی می کردند . جوجه اردک پشت درختی پنهان شد . احساس می کرد که خیلی تنها و خسته است صبح هنگامیکه تعدادی از اردکها پرواز میکردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او سلام کردند .

       

      از او پرسیدند: تو کی هستی ؟ جوجه اردک زشت گفت : من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیده اید که پرهای خاکستری داشته باشد. او مدت طولانی به اردکهای وحشی که با اردک های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد آنها گفتند : یک اردک ؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده ایم . اما مهم نیست . تو می توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .

       

       

      جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ های درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا می گشت دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند.

       

      سلام دوست داری از ما باشی. ما داریم به مرداب دیگری پرواز می کنیم که کمی از اینجا دورتر است جائیکه غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می کنند .

       

      جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد . یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد .

       

      اسلحه ها شروع به شکلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها بطرف جوجه اردک آمد سگ لحظه ای به او نگاه کرد و سپس از آنجا دور شد .

       

      جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس نفس می زد گفت : خدایا متشکرم . من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی خواهد . او تمام روز در میان نیزار ماند .بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیک ها قطع شد .

       

      او آشفته خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند همانطور که او در تاریکی راه می رفت باد شدیدی می وزید .ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید . نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می شد . جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم .بنابر این بزور از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه ای شب را گذراند.

       

       

      جوجه اردک زشت

       

      زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی می کرد . صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید : این دیگه چیه ؟ از کجا آمده ؟ اردک آنجا ماند .

       

      اما جوجه بیچاره در گوشه ای غمگین نشسته بود لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد . به مرغ گفت من می خواهم به دنیای وحشی بروم مرغ به او گفت : تو دیوانه هستی . اما من نمی توانم تو را اینجا نگه دارم .

       

      جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد . و در زیر نور خورشید شناور شد . روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی رابا گردنها دراز و جذاب در حال پرواز دید .

       

       

      او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود . او پیش خودش فکر کرد ، کاش می توانستم با آنها دوست شوم .

       

      این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می کردن باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد . جوجه اردک مجبور بود برای محافظت از یخ زدگی به سختی با پاهایش پارو بزند .

       

      یک روز صبح پاهایش یخ زد کشاورزی که از آنجا عبور می کرد او را نجات داد . او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد .اما بعد بچه های کشاورز جوجه اردک را ترساندن و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید و چیزهای مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظه ای باز شد او بیرون پرید.

       

      خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد . کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد . او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد .

       

      او سه پرنده سفید زیبا راروی آب دید که خیلی با جذبه و نرم شنا می کردند . آنها قو بودند ولی او این را نمی دانست او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد .

       

      در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید . دو بچه کوچک به سمت باغ می دویدند فریاد زدند ، نگاه کن یکی دیگه . این یکی از بقیه زیباتر است آن جوجه اردک زشت حالا یک قو بود . قلب او پر از عشق به قوها دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است . و قبلا که یک جوجه زشت بود فکرنمی کرد روزی چنین اتفاقی بیافتد.


      یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.

      یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک برای خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه دیگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد .


      روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.


      یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آنرا برداشت و به منزل برد. آنرا رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی  پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آنرا به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش میکند و او را خیلی دوست دارد.


      روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد، که به ملکه گل ها شهرت داشت. چند سالی بود که وی هر صبح به گل ها سر میزد ، آنها را نوازش می کرد و بعد به آبیاری آنها مشغول میشد.

      مدتی بعد، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هرروز از غم دوری گل ها گریه می کرد. گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آنها را نوازش کند یا برای شان اواز بخواند.

      روزی از همان روزها، کبوتر سفیدی کنار پنجره اتاق ملکه گل ها نشست. هنگامی که چشمش به ملکه افتاد فهمید، دختر مهربانی که کبوتر ها در مورد او صحبت میکردند. همین ملکه است، بنابراین سریع به باغ رفت و به گل ها خبرداد که ملکه سخت مریض شده است.

      گل ها که از گوش دادن این خبر بسیار ناراحت شده بودند، به دنبال چاره ای می گشتند. یکی از آنها گفت: کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد!»
      کبوتر گفت: این که کاری ندارد، من می توانم هرروز یکی از شما را با نوکم بچینم و نزد وی ببرم.»

      گل ها با گوش دادن این پیشنهاد کبوتر شادمان شدند و از همان روز به بعد، کبوتر، هرروز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و استشمام گل ها، حالش بهتر میشد .


      یک شب، که ملکه در خواب بود، یک دفعه با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد.
      دستش را به دیوار گرفت و آهسته و اهسته به طرف باغ رفت، هنگامی که وارد باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود.

      آن ها نتوانسته بودند نزد ملکه بروند، زیرا درصورتی که از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند، در ضمن با رفتن گل ها، آن ها حس تنهایی می کردند. ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه آنها را آرام کرد و بعد به آنها قول داد که هر چه سریعتر گل ها را به باغ برگرداند.


      صبح فردا، گل ها را بدست گرفت و خیلی اهسته و آهسته قدم برداشت و به طرف باغ رفت، هنگامی که که وارد باغ شد، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد، بعد آغاز کرد به کاشتن گل ها در خاک.

      با این کار حالش کم کم بهتر میشد ، تا اینکه پس از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها اواز بخواند.
      گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های وی، لذت می بردند شادمان بودند و همه به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم، مانند گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، هم‌دیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.


      در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد .او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .

       

      یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .

       

      پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .


      دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .

       

      آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .

       

      صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند .وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد

       

       

       

      قصه گربه تنها

       

       

      خواست پرواز کند ولی بلد نبود .

       

      از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .

       

      روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست

       

       

      قصه گربه تنها

       

       

       


      وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند . گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد .

       

      یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد

       

      شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد .

       

       

       

      قصه گربه تنها

       

       

       

      فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند .

       

      فرشته به او گفت : آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده ، زندگی کند . معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند . پرواز کردن کار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی .

       

      بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت

       

       

       

       

       

      صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد .

       

      یاد حرف فرشته کوچک افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند .

       

      به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست .

       

       

       

      در اتاق دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی کنار پنجره آمد . دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم .

       

      گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.


      روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید

       

      الاغ خیلی ترسید.

       

      ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ، برای همین لنگان

       

      لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید .

       

      الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از

       

      خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری .

       

      گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم .

       

       

      گرگ و الاغ

       

      الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در

       

      گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند .

       

      گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ

       

      کجاست؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه .

       

      در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و

       

      تمام دندانهای گرگ شکست .

       

      الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است .


      روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود.

       

       

      قصه چوپان دروغگو

       

       

       

      یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه ، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد.

       

       

       

      قصه چوپان دروغگو

       

      مردم ده ، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند ، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت : من سر به سر شما گذاشتم.


      مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.

       

       

      قصه چوپان دروغگو

       


      از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فریاد کشید: گرگ آمد ، گرگ آمد ، کمک .

       

      قصه چوپان دروغگو

       

       

      مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند.

      مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.

       

      قصه چوپان دروغگو

       

       

      از آن روز چند ماهی گذشت . یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد.

       

      پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید

       

      ولی کسی برای کمک نیامد . مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند.


      آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید.


      دوست داینا به مسافرت رفته است، داینا به او قول داد تا از سگش مراقبت کند. او خیلی هیجان زده است . او می داند که مراقبت از یک سگ سرگرمی جالبی است و البته می داند که اینکار زحمت دارد.

       

      داینا باید هر روز به سگ کوچولو غذا بدهد، زیرا او همیشه گرسنه است. سگ قهوه ای هر روز کلی غذا می خورد و هر روز بزرگتر و بزرگتر می شود.

       

      داینا باید هر روز به او یک ظرف آب بدهد. آب تازه و خنک خیلی دلچسب است. بعضی وقتها هم سگ کوچولو دو تا ظرف آب می خورد.

       

      مراقبت از سگ کوچولو

       

      داینا باید هر روز سگ را برای قدم زدن بیرون ببرد. سگ کوچولو قدم زدن و یا دویدن با داینا را خیلی دوست دارد.

       

      داینا بازی کردن با سگ را خیلی دوست دارد. سگ کوچولو هم از بازی کردن با توپ لذت می برد.

       

      داینا گاهی اوقات باید سگ کوچولو را به حمام ببرد و او را خشک کند، اما سگ کوچولو برای خشک شدن، خودش را تکان می دهد.

       

      گاهی اوقات داینا موهای او را برس می کشد و آن وقت سگ کوچولو درخشان و مرتب به نظر می رسد.

       

      گاهی اوقات هم باید سگ کوچولو را به دامپزشک نشان داد. آقای دامپزشک هم او را معاینه می کند و می گوید، این یک سگ سالم و قوی است.

       

      داینا می داند که مراقبت از یک سگ خیلی دشوار است، اما اینکار سرگرمی جالبی است.


      روز عرفه چه روزیست؟
      هر سال عده زیادی از مسلمانان برای زیارت خانه خدا ـ کعبه ـ راهی مکّه می شوند. مکّه یکی از شهرهای کشور عربستان است که کعبه در آن جا قرار دارد. به کسانی که به مکّه می روند، اگر در ماه ذی الحجه که یکی از ماه های قمری است، باشد، حاجی می گویند.

       

      این سفر که سفر حج نام دارد، شیرین ترین سفر دنیاست و واجب است که حاجیان برنامه ها و کارهایی را انجام دهند. روز عرفه هم نهمین روز از ماه ذی الحجه است که اعمال مخصوص خودش را دارد. حاجیان در این روز در سرزمینی نزدیک شهر مکّه، در بیابانی نزدیک شهر مکّه به نام عرفات» دور هم جمع می شوند و خدا را عبادت می کنند. روز عرفه، روز دعا و نماز و راز و نیاز با خداست، روز بخشیده شدن گناهان است.

      در روز عرفه چه باید کرد؟
      در روز عرفه، حاجیان از ظهر تا بعد از غروب آفتاب، باید در سرزمین عرفات بمانند و در آن سرزمین دعا کنند، نماز بخوانند و با خدا به راز و نیاز بپردازند. بسیاری از گناهان در روز عرفه بخشیده می شوند.

       

      روز عرفه، روز بزرگی است. روزی که امام سوم ما، حضرت امام حسین علیه السلام در آن روز و در سرزمین عرفات دست به دعا برداشته بود و با اشک و ناله و زاری، با خدای خود مناجات کرده بود. امام پنجم ما، حضرت امام محمدباقر علیه السلام ، نیز در عرفات و روز عرفه، دو دست خود را به سوی آسمان بلند کرد و از ظهر تا غروب آفتاب با خدا راز و نیاز کرده بود؛ یعنی این که امامان ما هم برای روز عرفه، ارزش زیادی قائل بودند و سفارش می کردندکه مسلمان ها این روز را از دست ندهند. بچه ها! برای دعا کردن در این روز فرقی هم نمی کند که کجا باشیم؛ یعنی حتما نباید در صحرای عرفات و در سفر حج باشیم. هر جا که بودیم روز عرفه را با دعا و مناجات بگذرانیم.

      روز عرفه، روز دعا:
      اگر ما همه سال را به خوبی بگذرانیم و از روزها درست استفاده کنیم، زندگی خوبی خواهیم داشت، ولی بعضی از روزها، به سبب اتفاق های ویژه یا به سبب ارزش والایی که دارند، از بقیه روزها بهترند؛ مثل روزهای عید، مثل روزهای تولد امامان ما، مثل روزهای شهادت امامان. خلاصه این که بعضی از روزها از بقیه بزرگ تر و با ارزش ترند و عرفه هم یکی از همین روزهاست. عرفه روز عید مسلمانان است. شما بچّه های خوب و مسلمان هم باید قدر این روز را بدانیدو با دل های کوچک و پاک، برای همه و برای موفقیت خودتان دعا کنید. در روز عرفه مثل امامان بزرگمان دست دعا به سوی آسمان بلند کنید و از خدای مهربان چیزهای خوب بخواهید. خداوند حتما دعای شما را برآورده می کند؛ چون خداوند بچه های خوب را خیلی دوست دارد.

      دعای عرفه:
      در روز عرفه، پس از نماز ظهر و عصر تا غروب آفتاب، همه مشغول دعا و عبادتند. یک دعای خیلی قشنگ به نام دعای روز عرفه هم هست که از امام سوم ما امام حسین علیه السلام به ما رسیده است و خواندن آن ثواب زیادی دارد. شما هم سعی کنید در روز عرفه، با کمک بزرگ ترها این دعای خوب را بخوانید و یا بزرگ ترها بخوانند و شما گوش کنید. دعای روز عرفه امام حسین علیه السلام در مسجدها و یا مکان های مقدس دیگر، مثل حرم امامان و یا امام زاده ها حتما خوانده می شود و مردم به یاد صحرای عرفات، زیر سقف آسمان، دور هم جمع می شوند و این دعای پُر فضیلت را می خوانند. شما هم حتما یادتان باشد که همراه بزرگ ترها در روز عرفه، این دعا را بخوانید.

       

       
      داستان روز عرفه,روز عرفه,قصه روز عرفه روز عرفه یکی از روزهای مهم برای دعا کردن می باشد


      روز عرفه، روز بخشش:
      گاهی وقت ها ممکنه، خدای نکرده شیطون گولمون بزنه و کارهایی کنیم که خدای بزرگ و مهربون، ازما ناراحت بشه؛ یعنی گناه کنیم. گاهی ممکن است با این که می تونیم کارهای خوبی انجام بدهیم، ولی کارهای بدی از ما سر بزنه، مثلاً خدای نکرده دروغ بگیم یا به دوستامون تهمت بزنیم. اون وقت گناه کردیم؛ یعنی کار بدی کردیم که خدای مهربون از ما ناراحت شده. این جور وقت ها که از کارهای بد پشیمون می شویم، باید از خدای مهربان بخواهیم که ما را ببخشه و قول بدهیم که دیگه گناه نکنیم. البتّه باید سعی کنیم تا دیگه هیچ وقت گناه نکنیم و کارهای بد انجام ندهیم. خلاصه این که روزهای خوب، مثل روزهای عید و روز عرفه که درهای رحمت خدای مهربون به روی همه بندگانش بازه، از خدای خوبمون معذرت بخواهیم. این روزها حتما دعاهای خوب شما مستجاب می شن.

      روز عرفه، روز خواستن:
      خدای خوب ما، آن قدرمهربان و بزرگ و بخشنده است و آن قدر بنده هایش را دوست داردکه وقتی بنده ای دست به دعا برمی دارد و از او چیزی می خواهد، به او می دهد. خداوند مهربان و بخشنده است؛ یعنی نعمت های زیادی را به ما بخشیده است. روزهای عید هم بخشش خداوند بیش تر است. روز عرفه یکی از همان روزهایی است که خداوند به بندگانش نعمت های زیادتری می دهد. بله، خداوند بخشنده است و هر کس از او چیزی بخواهد به او می دهد.

      روز عرفه، روز نیایش:
      آیا می دانید که به روز عرفه، روز نیایش هم می گویند؟ می دانید چرا؟! برای این که روز عرفه روزِ دعا و روز راز و نیاز با خداست و نیایش؛ هم یعنی دعا و صحبت با خدا، یعنی هر چه دلمان می خواهد به خدای مهربانمان بگوییم و از او بخواهیم، یعنی مناجات با خدا، روز عرفه، روز نیایش، روز درد و دل کردن با خدا، روز خوبی و خوبی ها، یک روز خوب از روزهای خوب خداست. روز عرفه روز بزرگی است که باید تمام سال، منتظر رسیدنش باشیم.


      بچه های عزیز حضرت ابراهیم علیه السلام یکی از پیامبران بود.

       

      این پیامبر خدا پسری داشت به اسم اسماعیل که او هم از پیامبران بود.

       

      در یکی از شب ها حضرت ابراهیم علیه السلام در خواب دید که یه فرشته ای نزدش آمد و فرمود خداوند متعال می فرماید:

       

      اسماعیل فرزند خود را برای من قربانی کن.

       

      حضرت ابراهیم علیه السلام وحشت زده از خواب بیدار شد. و با خود فکر کرد که این خواب یه دستوری از خداست یا وسوسه شیطان.

       

      دو شب دیگر هم این خواب را دید و کاملا متوجه شد که مامور به انجام این کار شده است.

       

      صبح روز بعد به هاجر ( هاجر همسر حضرت ابراهیم علیه السلام و مادر اسماعیل بود ) گفت:

       

      برخیز و به اسماعیل لباس های زیبا بپوشان! زیرا می خواهم او را به مهمانی دوست بسیار بزرگی ببرم.

       

      هاجر، اسماعیل را شستشو داد و معطر ساخت .

       

      حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهم السلام از هاجر خداحافظی کردند.

       

      حضرت ابراهیم فرزند خود را برداشت و برای اینکه قربانی کردن اسماعیل از چشم مادرش دور باشد بسوی منا حرکت کرد ( بچه ها منا محلی است که در حدود ۱۰ کیلومتری مکه واقع شده است و حجاج در آنجا قربانی می کنند)

       

      در هنگام حرکت بسوی منا، در سه جا شیطان در برابر حضرت ابراهیم ظاهر شد و به وسوسه او پرداخت (این محل هم اکنون جمرات سه گانه است و حجاج به هر ستون از ستون شیطان که می رسند سنگ پرت می کنند)

       

      اما حضرت ابراهیم (ع) با اراده ای استواری که داشت شیطان را از نزدیک خود راند و بسوی منا ادامه مسیر داد.

       

      دست های جوان خویش را بست و او را مانند قربانی به زمین خواباند و کارد خود را بر گلوی او گذاشت و محکم کشید اما کارد گلوی اسماعیل را نبرید. دو بار، سه بار اینکار تکرار شد اما ابراهیم (ع) در کمال تعجب دید که کارد گلوی اسماعیل را نمی برد.

       

      بچه های عزیز اینجا بود که خداوند متعال در قرآن کریم فرموده اند (سوره صافات- آیات ۱۰۴ و ۱۰۵):

      ای ابراهیم ! آن رویا را تحقق بخشیدی (و به ماموریت خود عمل کردی)

      سپس خداوند متعال قوچی را فرستاد و حضرت ابراهیم (ع) هم بسیار خوشحال شد و پسرش را بوسید و به جای او، گوسفندی که از بهشت برای او فرستاده شده بود را قربانی کرد.

       

      از آن روز به بعد که روز قربان نام گرفت رسم و سنت شد که حجاج پس از انجام اعمال حج، حیوانی را قربانی کنند و گوشت آنرا در بین فقرا تقسیم نمایند و رضایت خداوند متعال را جلب کنند.

       
      داستان عید قربان برای کودکان,قصه عید قربان,داستان عید قربان

       

      شعر زیبای عید قربان

       

      عید قربان مبارک باد

      عید قربان آمده ای دوستان شادی کنید

      یادی از پیغمبر توحید  و آزادی کنید

      او که در راه خدا از مال و فرزندش گذشت

      با تبر بت های جهل و خودپرستی را شکست

      بنده ی پاک خدا و پیرو الله شد

      نامش ابراهیم بود اما خلیل الله شد

       

      ****** عید قربان مبارک ******

       

      خدای کعبه ای تو  

      معبود مکه ای تو

      به گفته ی ابراهیم پیامبر   

      خالق یکتایی تو

      عید قربان عیدماست  

      عید بزرگ اسلام

      دست بزنیدبچه ها      

      عید بزرگ قربان

      دلم میخواد که روزی   

      راهیه مکه باشم

      بعد از طواف کعبه         

      حاجی مکه باشم

      مدینه ی منور و مکه مکرم

      دو شهر حاجت هستند

      صلی علی محمد

      صلوات بر محمد


      یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.


      یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.


      جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.


      پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.
      پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.


      روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
      پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
      پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.


      جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
      جوجه گفت: بله قرمز بود.


      جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
      جوجه گفت: نه نه نداشت.


      جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.

      صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.


      بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟


      دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.
      پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.


      کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟
      پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
      کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و ات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.


      پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.


      یکی بود یکی نبود.مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گلهای رنگارنگ بود.
       
      ازهمه ی گل ها زیباتر گل رز بود.

      البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.

      یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.

      دستش را کشید وباعصبانیت گفت: اون گل به دردنمی خوره! آخه پرازخاره. مادربزرگ نوه ها را صدازد آن ها رفتند.

      اما گل رز شروع به گریه کرد. بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند.

      گل رزگفت: فکرمی کردم خیلی قشگم اما من پراز خارم!

      بنفشه بامهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد. فایده این خارها اینست که از زیبایی تو مراقبت میکنند وگرنه الان چیده شده وپرپرشده بودی!


      گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه و هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره.

      بعد هم گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها

      امیدواریم این داستان قشنگ را برای بچه ها بخوانید و به آن ها یاد بدهید داشته های خودشان را با دیگران مقایسه نکنند.


      آخرین ارسال ها

      آخرین جستجو ها

      راهنما وب 25 ریحانه دانش کرمانشاه هر چی که بخوای danestanihayemofid آشپزباشی بارکد-ردیابی محصول-ریبون-لیبل-برچسب-بارکدخوان-بارکد پرینتر-زبرا-وکس-وکس رزین-کارتریج hp- تهران بارکد امید و محبت آهنگ بی کلام خوانندگان ایرانی نودهشتيا همه چیز ار همه جا